استعفانامهی سفید
نویسنده: ساجده ملکزاده
زمان مطالعه:6 دقیقه

استعفانامهی سفید
ساجده ملکزاده
استعفانامهی سفید
نویسنده: ساجده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
آخرین کاغذ مچاله که از سطل بیرون افتاد، مثل همکار چارلی مرا به خودم آورد؛ همان سکانس معروف فیلم «عصر جدید»، زمانی که همکار چارلی چاپلین به شانهاش میزد تا بفهمد مدتهاست در دستگاه اصلا پیچی برای بستن نیست. دستگاه خالی بود ولی چارلی کماکان ادامهدهنده! سکانسی درباره غرقشدگی انسان مدرن در کار تا ابزاریشدن و ماشینیزهشدن کار و کارگر. به خودم میآیم و میبینم که برای یک استعفای ساده، چند برابر ساعت کاری هر روز مشغول جملهبندی هستم و ذهنم قادر به انجام هر کاری است الّا سرِهمکردن دلیلهای منطقی و مودبانه برای اتمام کاری که این روزها دستوپای مرا بسته و پشت میز زندانیام کرده است. یک لحظه میگویم: خیلی هم لازم نیست مودبانه باشد. کافی است بنویسی: «با سلام خدمت مدیرِ سابقِ عزیز. من از شما و این کار و این میز و همهی متعلقاتش بیزارم و میخواهم بروم!». اما این روزها نظر مافوق در سابقه و آیندهی شغلی آدم خیلی تأثیرگذارتر از تواناییهای فردی اوست؛ حتی زمانی که دیگر این همکاری ادامه نداشته باشد هم میشود با یک خط متن یا یک تلفن گند بزند به هر کار جدیدی که قرار است شروع شود؛ فارغ از اینکه تو چقدر برای کار جدید وقت و انرژی گذاشتی یا چقدر این کار برازندهی توست و در آن استعداد داری.
من از همان بچگی هم دنبال همچین کاری نبودم اما از آنجا که ترک عادت موجب مرض است و هر چیزی که تکرار شود، حس آشنایی باعث امنبودنش خواهد شد و گریز از آن سخت و ترسآور، همین امنیت باز مرا مردد میکند. شغلی که سالهاست مشغولش هستم و به اندازهی تمام روزهای این سالها فقط به کارهای دیگر فکر کردم اما در آخر هیچوقت جرئت تمامکردن و شروعکردن کار جدید را نداشتم. راستش حالا که به اینجا رسیدهام، میبینم خودم هم هنوز برای قطع این همکاریِ زجرآور خیلی مطمئن نیستم ولی این چیزی است که هر روز زمان زیادی فکرم را به خود مشغول میکند. سروته هر خشم و فریادم را که بزنی، در نهایت میرسد به اینکه از اینجایی که هستم متنفرم!
بالاخره باید تصمیمی بگیرم. نه اینکه به این روال فکر و فکر و فکر ادامه دهم و در آخر به هیچ نرسم. هر بار به اینجای ماجرا که میرسد، باز قفل شوم. فرم اداری را اتو میکنم و کیف مدارک را آماده جلوی در میگذارم. خیلی دلم میخواهد بدانم چه شد که سلسله مراتب رئیس-کارمندی شکل گرفت؟ چه شد که نیروهای کار با وامها و اقساط تمامنشدنی تبدیل شدند به بردههایی برای کارفرماها؟ چه شد که رنگولعاب خط تولید فورد خوابوخیال جوانهای جویای نام شد؟ یا اینکه از کجا سلسله مراتب ناعادلانه با همهی توانش طبقات را شکل گرفت و گند زد به آرمانهای برابری مارکس و دارودستهاش؟ البته که دانستن جواب این سوالات چه اهمیتی دارد؟ هیچکدام از این خزعبلات برای من متن استعفانامه نمیشوند.
یک لیوان آب میخورم تا ذهنم کمی آرام شود. به لیوان آب که نگاه میکنم، با خودم میگویم چرا زمانی که عکاسی میکنم، نه نیازی به استراحت دارم و نه نیازی به اینکه از طریقی به ذهنم اجازهی تنفس دهم؟ آن روز را به خوبی یادم هست که بهخاطر تبی که داشتم، دو سه برابرِ همه لباس پوشیده بودم و نای حرفزدن نداشتم اما بهجای استراحت در روز تعطیل، یک پروژهی عکاسی قبول کردم. اینقدر در هوای شرجی گلخانه عکاسی کردم،که همانطور که یک چشمی در ویزور نگاه میکردم، متعجبانه در تلاش بودم تا بفهمم مشکل از کجاست که دوربین عکس نمیگیرد. بالاخره فهمیدم دوربین طفلک خاموش شده است. یا در پروژهی دیگر عکاسی که از سرما دستم سرخ و بیحس شده بود، اما تا همیشه حس خوب چشمهایم که از خنده خیس شد و گرمای لیوان چای که انگار باعث شد خون یخزدهام جریان پیدا کند، لبخندی گوشتاگوش روی صورتم میآورد.
دوباره سعی میکنم بنویسم. بعد از این افکار مصممتر شدم:
با سلام خدمت مدیریت محترم شرکت...
ظاهراً این قصه سر دراز دارد و مغزم کماکان سرکشی میکند. پرت میشوم به سالها قبل که معلم انشا سر کلاس خواسته بود نامهای به خودمان در بیستسال آینده بنویسیم و بگوییم دوست داریم بیستسالِ بعد کجا ایستاده باشیم و همان سوال معروف: «دوست دارید در آینده چهکاره شوید؟». من هم در نامهام بعد از کلی سلام و ادای احترام به خودم، خود را مهندسی موفق و خوشحال با کلاه ایمنی روبهروی ساختمان نیمهکارهی بلندی که تازه ساختهام تجسم کرده بودم! سال بعدش باز در انشایی با همان موضوع تکراری، خودم را جهانگردی با کولهای بزرگ تصور میکردم. حتی بعدها در یکی از نمایشهای مدرسه، نقش یک مادر با کالسکهی بچهی چندماههاش را بازی کردم. خندهدار اینجاست که هیچکدام از آنها کمترین شباهتی به واقعیت امروزم و چیزی که به آن تبدیل شدهام، ندارند.
ذهنم سوار ماشین زمان شده و هی به عقبتر میرود. دورانی که زمان برای زندگی بیشتر بود. دورانی که ساعتها در باغ دنبال پروانه میدویدم و زندگی را با تمام وجود لمس میکردم. یا زمانی که رازم را به گوش قاصدکها میگفتم و راحت و رها زیر باران قدم میزدم. با آواز، خیابانها را متر میکردم، بدون استرس دیر رسیدن به جلسهی کاری یا وقت دکتر دندانپزشکی که بعد از هفتهها سماجت موفق به گرفتنش شدهام. فکر میکنم به لذت خوردن چایی داغ و به موقع، نه وقتی که از مشغلهی زیاد از دهان افتاده باشد و به اجبار خورده شود که فقط کافئینش برای ادامهی ساعتهای کاریِ تمامنشدنی و زجرآور سر پا نگهم دارد. فکر میکنم به زمانی که میشد با خیال راحت و بدون عذاب وجدان، آدمِ معمولی بود. زمانی که آدمها با ذرهای تلاش هم درخشان و خاص بودند. معشوقهها با یقین و اعتماد قهرمان زندگیشان را در آغوش میکشیدند و والدین، بچهها را زیر بار آرزوهای زندگینشدهی خود دفن نمیکردند. به دورانی که نیاز نبود برای رضایت و احساس کافیبودن تمام عمر دوید و باز هم به گردپای استانداردهای سختگیرانهی دنیای مدرن امروز نرسید؛ دورانی که معیار سنجش، بیشتر به تلاش نزدیک بود و امیدواری و باورهای قلبی پررنگتر از هر چیزی، در قلب آدمها خود را ثبت میکردند. دورانی که شأن آدمها محصور به پیشهی پدری یا ارتفاع ماشینشان از زمین نبود. زمانی که برای شروع هر کاری نیاز به مدرک معتبر دانشگاهی و پارتی رده بالا و سابقهی چندینساله نبود.
سرم را از بین دستانم بیرون میآورم. میبینم که شب شده است. کاغذ سفید روبهرویم دهنکجی میکند. واقعیت این است که بارها وقت گذاشتم برای نوشتن همین چند خط ساده اما هرچه روزها به اول ماه نزدیکتر میشود، لیست بلندبالای خرج و مخارجی که دیگر نمیتوانم بیشتر از این کنترل و محدودشان کنم، کنار تمام جملات انگیزشی جلوی چشمم پررنگتر میشوند. شاید اگر پشت میز دیگری به غیر از میز اتاقم بودم و چکلیست تاریخها و عدد قسط و بدهیهایی که جلوی میز چسباندهام جلو چشمم رژه نمیرفتند، با جرات و آسایش بیشتری درخواست استعفا را مینوشتم.
کاغذ را مچاله میکنم و خودکار را برمیگردانم سرجایش. به موعد چک آخر ماهی که برای تسویهی اجارهی خانه باید پرداخت کنم، فکر میکنم. به همهی قسطهایی که تودهنی محکمی به من و خواستهها و آرزوهایم هستند. به وامهایی که قطعا قاتل همهی خوشیها و آرامشاند. به مدیری که فردا مجبورم با لبخند به او سلام و از او اطاعت امر کنم. به کاری که جلّادِ روحم است و استعفانامهای که هنوز سفید است.

ساجده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.